دلنوشته ای از سفر به پارک ملی کویر مرکزی
دلنوشته ای از سفر به پارک ملی کویر مرکزی
وحیده رحمانی:این جایی که آمده ام می گویند طعم خاک خیلی شور شده است این را جای خالی گیاهانی که در آن نروییده بودند فریاد می زدند صدای سکوت و سکنه ی خالی ، گوشها و چشم ها را رنجیده می کرد دست طبیعت برای انسان نمک نداشت ولی رنگ غالب زمین ازنمک فراوان سفید بود ،غبارهای غریب ، غریب نوازی می کردند و نمی گذاشتند چشم های انسان پر نسیان برهوت را خوب ببیند گویا بیابان معذب بود ودلخون از ورود آدمیزاد ، از بشری دوپا که بر تمثال پر تب طبیعت خش وناخن کشیده است.
باهمه ی این تصاویری که چشمها و ذهنها در سنگ فرش ثبت کرده بودند هنوز به منطقه حفاظت شده و پارک ملی کویر نرسیده بودیم سنگ فرش اسم جاده ای بود که از کوشک شروع می شد روستای کوشک. همینطور که مسیر بیابانیِ سمنان که 6 صبح حرکت به طرفش را آغاز کرده بودیم پشت سر می گذاشتیم دیگر از آن رنگهای سفید که خبر از وجود چاشنی شوری خاک می داد خبری نبود این را گیاهانی که در دو طرف جاده نشته بودند و ما را می نگریستند می گفتند. کمی شیرینی خنده شوری تلخ خاک را از ظرف وجودم کم کرده بود خیلی آرام تر شده بودم ولی خوب هنوز هم در دل تنگ خاک نمک بود ولی کمتر و کاسته، گیاهانش دیگرسازگاری را یاد گرفته بودند شاید برای همین هم اسمشان را گذاشته بودند شور.این را راننده ومحیط بان آن منطقه می گفت.
خلاصه به منطقه رسیدیم دوستان محیط بانی به استقبال ما آمدند تا مابقی مسیر را با آنها برویم با آنها به راه افتادیم گویا کسی اجازه نداشت خودش به تنهایی آنجا برود ، راننده دست فرمان خوبی داشت ،خوب بلد بود بالا و پایین ها ی جاده را با نبض خودش کنترل کند ماشین هایشان پیکاپ نیسان و لنکروز سفید بود و آرم سبز مخصوص محیط زیست که در آن گیاهی سفید که تقریبا من را یاد گندم می انداخت با حصاری سفید رنگ که در وسط دایره ای سبزرنگ نشسته نقش بسته بود. روی لباسهایشان هم همینطور چهره های همه شان خبر از عشق می داد عشقی که اگر نبود، نمی شد در آن کویر ازگونه های کمیاب مخلوقات خداوندی نگهداری و حفاظت کرد آقای رضا شریف حسینی همان راننده ای که گفتم دست فرمان خوبی داشت محیط بان هم بود و می گفت با اینکه دوست دارم خانواده ام راکه از من دور هستند زود به زود ببینم ولی وقتی به دیدارشان می روم دلم برای این کویر و گونه هایش تنگ و بی قرار می شود دوست دارم دوباره به دامن گرمش برگردم. یکی از محیط بانان می گفت ما باید خیلی مراقب آبشخور حیوانات باشیم چون اگر ازدست بروند ما باید آب را دستی اینجا بیاوریم و آنها هم دیگر آنها این آب را نمی خورند و استرس می گیرند من حیرت کردم از این همه ظرافت و مراقبت کار محیط بانان ؛ این انسانهای شریفی که با خداوند معامله کرده اند .آخر آدمی برای فرزندش این چُنین حساسیت به خرج نمی دهد.
خلاصه مسیری را طی کردیم تا به پارک ملی کویر رسیدیم پیاده که شدیم گفتند کمی باید پیاده راه برویم تا به جایی که مد نظر محیط بانان بود برسیم، رسیدیم گفتند باید توقف کنیم تقریبا اگر درست محاسبه کرده باشم 200 متریِ سوله ای که در آن گورخرهای ایرانی قرار و آرام گرفته بودند ایستادیم از دور می شد با چشمهای کم قدرت انسانِ مدعی، آنها را دید ولی واضح دیده نمی شدند با این حال در سوله را که باز کردند گورهای ایرانی بیرون آمدند با شعفی که تنها از آزادی نصیب هر موجود زنده ای می شود محیط بان به ما می گفت که از این لحظه به بعد دیگر مادر و کره ها خودشان باید به دنبال اسباب بقا باشند .محیط بان ازبی نقش بودن بدن گورهای ایرانی گفت و من از دور ،واضح این گورخرهای بی خطی را که نشان از ایرانی بودن داشتند نمی دیدم
آقای دباغیان یکی از برادرانی که کارشناس محیط زیست بود دوربینش را به من قرض داد، لنز دوربین، این موجودات زیبایِ دور را نزدیک چشمم آورد با آن رنگ طوسی ، آبی ملایمشان . از آن طرف غزالان مینیاتوری هم برای آب خوردن آمده بودند محیط بان می گفت اسمشان جِبیر است با چشمانی زیبا و صورتی ظریف و خط مشکی پهنی که از پیشانی شروع می شد وتا پوزه شان ادامه داشت و بدنی خوش تراش با شاخ هایی به قاعده نه بلند و نه کوتاه ، سبک و رها ، اشک در چشم حلقه ای زد وقتی که توانست نقاشی زیبای خداوند را ببیند. آخرمرا برگ شمشادی تا عرش می بَرَد . دیده ام گرم دیدن بود و پاهایم تب گرم زمین را حس می کرد در همین حین محیط بان گفت باید برویم، مسافتی را طی کردیم به محیط بانی رسیدیم . صندلی هایی برای پذیرایی و چای هیزمی که درونش هم یک شاخه نبات گذاشته بودند، شیرین شدن کام خشک و پاهای خسته مان را انتظار می کشید.نشستیم دهنمان شیرین و خستگی پاها مقداری مرتفع شد.مسئولین محیط زیست باز هم به ما خوش آمد گفتند و از کارهای انجام شده ای که با کمک محیط بانان و همیاران محیط زیست انجام شده بود ابراز خوشحالی کردند.ولی همچنان کارهای زیادی که باید انجام می شد انگار بر سینه ی شان سنگینی می کردمتوجه شدم یکی از محیط بانان جوان با دو شیفت کاری که سختی اش در آن محیط مثال زدنی است سه ملیون حقوق می گرفت برایم باور پذیر نبود مسولین در حضور ما به او قول مساعدت داده بودند آقای سلیمانی نژاد نامی که مسئول صندوق حمایت از محیط زیست بود گفت بعضی از مردم دوست طبیعت و حافظان آنند ومادی و معنوی از آن حمایت می کنند و ما قدر شناس حسن نظر و مهربانی شان هستیم . گوشم به سخنش بود که چشمم به صفحه و سینه ی بنری خوردکه نام نیکران موتور بر روی آن حک شده بود نوشته بود” نیکران موتور حامی یوز ایرانی” همان که سال 92 فقط دیده شده بود چقدر برایم شادی آفرین بود محیط بان ادامه می داد شخص دیگری هم دو دستگاه از ماشینهایی که برای آن محیط مناسب بود به محیط بانی هدیه کرده و باز هم شنیدم شخص محترم و دوستدار طبیعتی برای بچه های محیط بانی تعدادی پتو هدیه فرستاده عده ای هم آمده بودند که کمک محیط بانان باشند خوشحال شدم و آرزو کردم ای کاش ما هم در صدا و سیما این کار انجام بدهیم و همه ی کسانی که دوستدار طبیعت اند دور هم جمع شوند و هر کس به سبک خودش ابراز علاقه کند به طبیعت و اهالی اش .
دیگر وقت ناهار شده بود واردمحلی شدیم که صبح در آنجا املت خوشمزه ای خورده بودیم البته جای شما خالی .غذای محلی شان را برایمان آوردند ته چین گوشت سمنانی بود ادویه زیره هوش ما را از سر برد کشمش و گوشتی که لای برنج پخته شده بود طعم دلپذیری به آن داده بود و خلاصه دست و پنجه شان درد نکند. آخر برای من بسیار ارزشمند است شناختن و چشیدن غذاهای محلی سرزمین زیبا و بینظر ایران عزیزم هر جا که می روم مقید و متعهد به این رسالت هستم . ناهار که خوردیم باید به سمت قصر بهرام می رفتیم همان بهرامی که گور می گرفت و شاید گورهای ایرانی را ، بنا متعلق به عهد و دوره ساسانیان است ومعماری آن بسیار چشم نواز .آنچنان که یکی از دوستان به شوق آمد و به مانند بلبلان خوش الحان آوازی خواند که بسیار به قلب و گوش ما خوش نشست و همه ما از همه جای قصر بهرام تشویقش کردیم از محوطه و حوضش تا بالای ایوان و پشت بامش. گفتند وقت کم است و باید به سمت تالاب مُره حرکت کنیم مُره در ضلع غربی منطقه پارک ملی حفاظت شده کویرگرمسار که برای دیدنش آمده بودیم واقعشدهساعت 4 بود با بچه های محیط بانی خداحافظی کردیم و سوار اتوبوس شدیم آقای دباغیان همان برادر محترم کارشناس محیط زیست می گفت پرنده های مهاجری چون تنجه، انواع کاکایی، آبچیلک و.. در این تالاب زندگی می کنند ،زنگ موبایلش حرفهایش را قطع کرد، ساعت نزدیک 5 بود که دوستان مستقر در تالاب تماس گرفتند و گفتند دیر شده آفتاب که از دست برود دیگر نمی توان پرنده های تالاب رادید مجبوریم از مسیر برگردیم کاممان تلخ شد… دباغیان گفت ان شاالله فرصت بعدی. با پخش بستنی بین بچه ها حال و هوایمان عوض شد ساکهایی تبلیغاتی هم به عنوان هدیه به ما دادند که نقش یوز ایرانی بر آن نشسته بود تشکر کردیم از زحمتشان . اتوبوس به راه خود ادامه می داد دیگر خوابم گرفته بود . وقتی به خودم آمدم دیدم ساعت 19:33دقیقه است اتوبوس به تهران رسیده و من در خیابان جمهوری با آقای دباغیان و راننده و بچه ها خداحافظی کردم و پیاده شدم . خاطره شیرین در 11آذر 1401 در پارک ملی کویر سمنان .