گیلان

خلبان شهیدی که زنده‌به‌گور شد

به گزارش خبرگزاری فارس از رشت، امیر سرلشکر خلبان شهید «عبدالحسین حاتمی گزنی» در تاریخ ۲۷ بهمن سال ۱۳۳۱ در خانواده‌ای مومن و مذهبی در شهرستان رشت دیده به جهان گشود.

وی فرزند سوم خانواده بود و از کودکی علاقه فراوانی به پرواز و جمع‌آوری هواپیما‌های پلاستیکی داشت و هر زمان نیز که به هواپیما‌ها در آسمان نگاه می‌کرد، به مادرش می‌گفت: من بالاخره سوار یکی از این هواپیما‌ها می‌شوم‌.

آقا عبدالحسین دوران ابتدایی و دبیرستان را در زادگاهش گذراند و سال ۱۳۴۹ وارد دانشکده خلبانی نیروی هوایی ارتش شد و دوران مقدماتی پرواز را در ایران طی کرد و به آمریکا اعزام شد تا دوره‌های عالی پرواز را به اتمام برساند.

وی پس از سپری‌کردن دوره‌های مربوطه پرواز در تاریخ دهم بهمن ۱۳۵۲ بود که پس از دریافت مدرک و وینگ خلبانی، به ایران بازگشت تا در وطن خود به‌عنوان خلبان جنگنده F5 خدمت کند.

آقا عبدالحسین در آمریکا استاد خلبان بود و هنگامی که به ایران آمد، مادرش از وی پرسید «چرا در آمریکا نماندی؟» و او نیز جواب داده بود: «برای آموزش خلبانی من از بیت‌المال هزینه شده است، مدیون مردم کشورم هستم و باید به آن‌ها خدمت کنم».

رضا یکی از برادرانش نیز خلبان هوانیروز بود و دیگر برادرش عباس هم فردی انقلابی و ضدرژیم شاه بوده و در سال ۱۳۵۳ توسط ساواک دستگیر و پس از شکنجه‌های بسیار زیاد به شهادت رسیده بود.

آقا عبدالحسین پس از بازگشت به کشور، به‌عنوان خلبان جنگنده F5 انتخاب شد و به پایگاه چهارم شکاری دزفول رفت. و او در هنگام حمله رژیم بعثی نیز در این پایگاه حضور داشت.

ساعت ۸:۳۰ دقیقه صبح دومین روز آبان سال ۱۳۵۹ بود که او همچون روز‌های قبل به‌عنوان لیدر دسته پروازی به همراه یک فروند جنگنده F5 دیگر برای بمباران مواضع و نیرو‌های دشمن در هویزه به پرواز درآمد.

همین موقع بود که گلوله‌های ضدهوایی دشمن بعثی هواپیمای او را مورد اصابت قرار دادند که منجر به خروج اضطراری آقا عبدالحسین از جنگنده شد.

جنگنده شماره دو که همراه او بود پس از مشاهده آتش گرفتن جنگنده شماره یک روی رادیو جویای حال او شد که «حاتمی» جواب داد: «خوب هستم»؛ در همین موقع هم موفق به خروج اضطراری از هواپیما شد؛ ولی سرنوشت خلبان علی‌رغم پیگیری‌های متعدد نامعلوم اعلام شد.

عبدالحسین پس از خروج اضطراری از جنگنده خود، در حاشیه روستای «کرخه» از توابع شهرستان «هویزه» فرود آمد و روستائیان که همگی عرب‌زبانان ایرانی بودند، سریع خلبان را مخفی کردند، اما در آن سوی قضیه عراقی‌ها به‌وضوح چتر نجات خلبان را دیده بوده به روستا آمدند و اهالی را تهدید به مرگ کردند، ولی آن‌ها شجاعانه خلبان را تحویل ندادند.

اما در نهایت، موضوع توسط دو نفر از عوامل خودفروخته لو رفت و صبح روز ۱۸ آبان سال ۱۳۵۹ در حالی که مردم روستا در جشن عروسی بودند، دشمن بی‌رحمانه با تانک به روستا حمله و پس از جست‌وجوی تمام خانه‌ها، خلبان را پیدا کرد.

سربازان بعثی خلبان را به‌همراه ۲۷ نفر از مردان روستا دستگیر کرده و با خود بردند، در حالی که نظامیان اجازه خروج اهالی را از روستا نمی‌دادند، در فاصله یک‌کیلومتری روستا تمامی آن ۲۷ نفر را دست‌بسته زنده به گور کردند و این در حالی بود که «حاتمی» نیز در فاصله 100 متری آنان، دست‌بسته به تنهایی زنده به گور شد.

فروردین سال ۱۳۶۵ پاسگاه «حمید» خبر کشف گور دسته‌جمعی را تأیید کرد و با نشانی‌هایی که اسیر عراقی داده بود، مزار خلبان نیز کشف شد.

بلافاصله افسر ایمنی پرواز به محل اعزام شد، لباس خلبان تقریبا سالم و روی اتیکت آن نوشته شده بود «عبدالحسین حاتمی» بنابراین پیکر شهید به معراج‌الشهداء «سوسنگرد» و سپس به اهواز انتقال پیدا کرد و سرهنگ «هوشیار» ضمن حضور در محل، از پیکر بازدید کرد و در گزارش نوشت که پیکر خلبان همراه با تمام تجهیزات دفن شده است.

پس از تفحص، پیکر پاک و مطهر امیر سرلشکر خلبان شهید «عبدالحسین حاتمی گزنی» با تشییع باشکوه مردم تهران در گلزار شهدای بهشت‌زهرا(س) به خاک سپرده شد.

 

فرازی از وصیت‌نامه شهید «عبدالحسین حاتمی گزنی»

پدرم، از راه دور بوسه می‌زنم بر پیشانی تو که در سجده خدا آرامش می‌یابد. مادرم، بر دست‌های چروکیده‌ات بوسه می‌زنم که در آرامش زندگی ما را فراهم می‌کنی؛ می‌دانم بعد از من صبر می‌کنی، چون از ایمانت خبر دارم.

خداوندا در راه تو با دشمن می‌جنگم و شادمانه به سوی تو می‌آیم.

مادرم، بعد از شهادتم به همه ثابت خواهی کرد که استوار هستی، چون من شادمانه به سوی خدا می‌روم. سرافرازم که شهیدم…»

مادر سرلشگر خلبان شهید «عبدالحسین حاتمی گزنی»، خانم «زهرا صبح خیر»، بعد از مفقودالاثر شدن فرزندش، روزگار را به سختی گذراند تا این که در سال ۱۳۸۸ به فرزند شهیدش پیوست

ایشان با زبانی مادرانه یک دل‌نوشته درباره شهید نوشته است و غم فراق از فرزندش را با لحنی سوزناک روایت کرده است. این دل‌نوشته را در ادامه می خوانید:

«پسرم! ای پرچم افتخار مادر

وقتی به افق چشم می‌دوزم به سرخی خون تو و همه شهیدان ایران را که خون پاکشان از آسمان به زمین ریخته شد درود می فرستم.

بیش از پنج سال به انتظارت نشستم و با گفتن «یا معید ردّ علی» فرزندم حسین تو را از خدا می‌خواستم. در انتظار آمدنت بودم که با شکوه و جلال آمدی، حتی در روز تشییع جنازه چشمهایم اشک نداشت، فقط لبهایم سخن‌ها داشت که با تو بگویم.

پیکر پاکت که بر دوش دوستان و همرزمانت حمل می‌شد و صدای موزیک ارتش که مارش عزا می‌نواخت چنان به نظرم می‌آمد که تو پروانه‌وار به سوی خدا پرواز می‌کنی و به حجله گاهت می‌روی. چقدر مایل بودم که حرکت زمان کندتر شود تا جلالت را بهتر ببینم.

 به یاد می‌آورم روز اول مهرماه ۱۳۵۹ را که با شوقی وافر تلفن کردی، از شهامت و رشادت دوستان و از زبونی بعثیان سخن گفتی و ما را امیدوار کردی که حق پایدار است و دشمن نابود می‌شود.

به یاد می‌آورم که پدرت می گفت بغداد دو قسمت است؛ دجله و فرات، پسرم وقتی به سوی عراق پرواز می‌کنی دجله را مورد هدف قرار بده نه فرات را چون فرات آرامگاه انبیا و اولیا خداست، حتما به گفته پدرت عمل کردی…»

انتهای پیام/۸۴۰۰۷


نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا