بانوقیامتی، شهیدی که پیشهاش مردمداری بود/ پرستاری که نامش را در اردوی جهادی جا گذاشت
خبرگزاری فارس- همدان، «زهره عباسی صالح»؛ روزهای ابتدایی کرونا وطن حال و هوای عجیبی داشت، بوی شهید و شهادت میآمد اما جبهه جنگ متفاوت بود. گاهی از روزها خیابانها و معابر مزین به تصویر شهدا میشد و حال و هوایی که ما را هم به سالها قبل میبرد تا آن روزهای جنگ را کمی درک کرده باشیم و از نزدیک با این فضا آشنا شویم و ببینیم چه انسانهای پاکی خود را به دل خطر میاندازند و به کمک مردمانشان میآیند و موقعیت کشور را حفظ میکنند.
هرچند امروز کرونا تمام نشده، اما صحبت ما از روزهایی است که پیکهای پی در پی را تجربه میکردیم و این ویروس ناشناخته، انسانهایی زیادی را به کام مرگ میکشاند.
مدافعانی در جبهه بیمارستان پا به کار بودند تا از هموطنان خود مراقبت کنند تا کمتر شاهد از دست دادن عزیزانمان باشیم، تعدادی از این انسانهای وارسته نیز به مقام شهادت نایل شدند.
استان همدان نیز در آن روزها به مانند سایر مناطق کشور، شاهد شهادت تعدادی از کادر درمانش بود، تقریبا یک سال پیش بود که شهادت دومین کادر درمان این استان به نام «گلنار قیامتی» ثبت شد، بانویی ۵۸ ساله و از کمک بهیاران مرکز آموزشی ـ درمانی بیمارستان فاطمیه که بعد از مدتها مجاهدت از میان ما رفت.
این روزها که تقریبا سالگرد شهادت این بانوی شهید است به بهانه روز پرستار، به سراغ خانوادهاش رفتیم و یادی از ایشان کردیم که صحبتهای فرزند آخرش «میلاد عزیزی» را در مورد این مادر فداکار و پرستاری نمونه میخوانید.
«موج سوم کرونا خطرناکترین موج بود، بیمارستانهای استان درگیر این بیماری شده بودند، مادرم از کادر درمان بیمارستان فاطمیه بود، زبانزد بود و همه او را میشناختند، اگر در کل استان اسم خانم قیامتی را بیاورید، کسی نیست که او را نشناسد. میگفت با کارهای خوب و خیر برای مردم کار کنید و خاک پایشان باشید. مادرم در وضعیت عادی هم به همه بیماران و اکثر مردم کمک میکرد، ویروس کرونا که آمد و وظیفهاش را سنگین میدانست.
کرونا که آمد همه میترسیدند، حتی برخی خانوادهها جرات نزدیک شدن به عزیزان خود را نداشتند اما مادرم به همراه همکارانش دلسوزانه به بیماران میرسیدند و یار و یاور آنها بودند. او از ابتدای بیماری حضور داشت و به مردم خدمت میکرد، اوایل که حتی ماسک کمتر بود، به هر سختیای، این لوازم را پیدا میکرد و به مراجعهکنندگان بیمارستان خصوصا کسانی که از روستاها میآمدند، میداد تا همینطوری وارد فضای آلوده بیمارستان نشوند.
او یکم آبان ماه سال ۹۹ به این بیماری مبتلا شد و ۱۸ همان ماه از بین ما رفت، تقریبا چند روزی در بیمارستان سینا بستری شد که ما تمام آن روزها را مدام سراغش میرفتیم و جویای احوالش بودیم. مادر آنجا هم که بود با وجود بیماری دست از کار و خدمت برنمیداشت، پرستاران میگفتند «مادر شما خیلی معرفت دارد، حتی اجازه نمیدهد روی تختش را ما عوض کنیم و خودش همه کار را با آن حال بد انجام میدهد، غیرت در ذات این خانم است».
ما پنج خواهر و برادر هستیم، سه خواهر و دو برادر، من ته تغاری مادرم بودم، خیلی وابسته به او که هنوز هم نتوانستم نبودش را به خودم بقبولانم. روزی که ناخوش احوال شد به بیمارستان بهشتی بردم و آنجا احتمال دادند کرونا باشد، مادر همانجا گفت که چند روزی بود احساس میکردم بیمارم و سعی میکردم مراقبت کنم تا شما مبتلا نشوید اما قبل از اینکه حالم هم بد شود، بتوانم در مراسم عقد و دامادیت حضور داشته باشم.
همه برادران و خواهرانم زودتر ازدواج کرده بودند و به خانه و زندگی خود رفته بودند اما من ۳۰ سال با مادر بودم، شب و روزم با او طی میشد، محل کارمان هم یک جا بود و همکار بودیم، هر دو از پرسنل بیمارستان فاطمیه. صبح با هم به سر کار میرفتیم، ظهر با هم برمیگشتیم، هر روز صبحانه را میبردم با هم در اتاق کارش بخوردیم. بعد از رفتنش چند ماهی انگار دیوانه شده بودم، صبح ماشین را روشن میکردم و منتظر مادر و بعد میدیدم او نیست و باید تنها بروم، موقع برگشت از محل کار مادر داخل ماشین مینشست تا من بروم و کارت خروج بزنم، برمیگشتم سوار شوم، فکر میکردم مادر نشسته و نگاه به صندلی که میکردم کسی نبود. الانم هم اینطور است گاهی اوقات به اتاقش سر میزنم و گویی که او باشد کمی درد دل میکنم و بعد به محیط کارم برمیگردم.
مراسم عقد محدودی داشتیم، مادرم، من و برادرم و خانم و مادرخانمم بودیم، این مراسم خیلی مختصر برگزار و شد و وقتی به خانه برگشتیم مادر رو به من کرد و گفت «پسرم عاقبت بخیر شوی، دیگر آرزویی ندارم و به آخرین آرزویم هم رسیدم» و من هم از او تشکر کردم تا اینکه فردای آن روز دیدم خیلی حالش خوب نیست و به بیمارستان بردم و بستری شد، همان لحظه خیلی ناراحت شدم که چرا زودتر نگفت بود تا سریعتر به بیمارستان بیاورم که بهش گفتم «سلامتی تو از همه چیز برای ما مهم بود و نباید پنهان میکردی». اکسیژن خونش روی ۸۸ بود و گفتند که باید سریع اکسیژن بگیرد.
پدرم ۵ ماه قبل از مادرم فوت کرد، آنها عاشق هم بودند، عشق قدیمیترها گویی امروز افسانه شده است و دیگر آن حال و هوا نیست، گاهی اوقات میشد آنها هم جر و بحثی جزئی هم داشته باشند اما خیلی زود فراموش میشد و باز هم با هم خوب بودند. وقتی پدر رفت به باغ بهشت رفتیم تا فاتحهای بخوانیم، مادر همانجا به پدر گفت «اگر معرفت داری مرا تنها نگذار» و ثمره این پاکی عشق این بود که زودتر در آن دنیا به هم برسند و طولی نکشد که مادر هم برود.
او یک مادر نمونه و دلسوز بود، با همه بچههایش رابطه خوبی داشت، خواهر بزرگترم یکی از کلیههایش از بین رفته است و مادر هوای او را خیلی داشت، او تنها برای خانواده نبود، برای تمام دوست، آشنا، فامیل و مردم بود، همیشه برای مردم خیر میخواست، گاهی میشد مسئلهای بین من و مراجعهکننده یا همکار پیش بیامد، او سریع میآمد و چنان با ما حرف میزد که خودمان خجالت بکشیم و سر را پایین بیاندازیم. گاهی میگویم که چقدر مادرم را اذیت کردم و او چقدر گذشت داشت و خدا مرا ببخشد.
چند روزی از شهادتش میگذشت که جلوی منزل نشسته بودم و خیلی ناراحت، دیدم ماشین خارجی جلوی پایم ایستاد، سرنشینها خانم و آقا بودند که آقا از من پرسید، منزل خانم قیامتی کجاست؟، گفتم «همینجا و من هم پسرش هستم، امری هست بفرمایید»، او در آن لحظه از ماشینش پیاده شد و به سمتم آمد و مرا در آغوش گرفت و گریه کرد. گفت من از اتریش آمدم، آنجا زندگی میکنم و تاجرم، چند سال پیش مشکل نازایی داشتم و بنا به دلایلی پولم مسدود شده بوده و گرفتار هزینههای درمان بودم، به همدان که برای درمان میآمدم، برایم مشکل بود، روزی به مادرت گفتم «حاج خانم من اینجا غریبم، از تهران میآیم، اگر میشود کمکم کن» او میگفت مادرت دست مرا گرفت و کمکم کرد. به مادرم گفته بود «حاج خانم هیچ حامی ندارم»، مادرم از جایش بلند شده و گفته بود «این حرف را نزن، اول خدا و بعد من کمکت میکنم، حامی ندارم یعنی؟! ». این مرد میگفت «مادرت حتی به خاطر من دست رئیس بخش نازایی بیمارستان فاطمیه را بوسید چون به خاطر آن زن، تخفیفی از هزینههای درمان به من داده بود». مرد میگفت «از اتریش به تهران آمدم و اخبار را دیدم که فیلم و عکس شهادت مادر شما را پخش میکند، بسیار ناراحت شدم و گریه کردم، تصمیم گرفتم به دیدن شما بیایم و احساس همدری کنم». میگفت «خانم قیامتی تنها مادر شما نبود، مادرم ما هم بود و ما به خاطر از دست دادن ایشان داغداریم».
انسان قبل از شهادت باید سه جا شهید شود، یک شهید خانواده، دو شهید کار و سه شهید مردم و اگر در این سه جا خودت را ثابت کنی، خداوند مزد شهادت را به انسان میدهد که مادرم مزد شهادت را گرفت و خوشا به سعادت او.
انسان بیشیله و پیلهای هستم و نمیتوانم از بعضی واقعیات فرار کنم، مادرم تنها پرستار بیمارستان نبود که شهید شد، او پرستار ما هم بود و شهید خانواده. بچه که بودم پدرم مدتی گرفتار اعتیاد بود و به خاطر ماجرایی هم به زندان افتاد، تقریبا سالهای ۷۳ یا ۷۴ بود که من هم چهار یا پنج سالم بیشتر نداشتم، مادرم که از بیمارستان میآمد کارهای ما را انجام میداد و بعد باز هم برای انجام کار در خانههای مردم، بیرون میرفت. آن سالها با آن سن کم در حالی که نمیدانستم کجا میرود، ناراحت میشدم و میگفتم «چرا باز هم بیرون میروی»، او برای اینکه مرا آرام کند میگفت «باید بروم و کار کنم تا برای تو ماشین اسباب بازی بخرم»، ۱۴ یا ۱۵ سال بودم که متوجه شدم مادرم دو شیفته کار میکند و آبروداری تا بچههایش را بزرگ کند، وقتی آن زمان با آن شیفتهای سنگین به دلیل کمبود نیرو در بیمارستان کار میکرد و به منزل میآمد تا استراحتی کرده باشد، اما استراحتی نداشت و به خانههایی مردم میرفت و نظافت میکرد تا مبادا ما کم و کاستی داشته باشیم که مثلا من در کوچه و محل کنار هم سن و سالهایم دوچرخه داشته باشم و از دنیای کودکیم لذت ببرم و خجالت نکشم. او شهید خانواده بود و یک اسطوره به تمام معنا .
دورانی خیلی زندگی خوبی نداشتیم، به همین خاطر از سن ۱۰ سالگی خودم شروع به کار کردم، هم درس میخواندم و هم سر کار میرفتم، کارهای سنگین انجام میدادم، سر زمین میرفتم و کار کشاورزی انجام میدادم و چوببری هم کار کردم. گاهی کارهایی میکردم که صاحبکارم میگفت چطور این کارها را با آن جثه کوچکت انجام میدهی که من از عهده آن برنمیآیم. با خودم میگفتم باید به سختی کار کنم تا مادرم کمتر کار کند و کمک حال او باشم. از سن ۱۵ سالگی هم وارد مجموعه علوم پزشکی شدم و تا امروز در بیمارستانهای مختلف کار کردم، بیمارستان سینا، مباشر و ۱۴ سال هم است که در فاطمیه هستم، ۳۲ سال سن دارم و امروز ناظر خدمات بیمارستان فاطمیه هستم.
بیمارستان فاطمیه دو خروجی دارد، یکی داخل خیابان پاسداران و یکی پشت بیمارستان، به جرئت میتوانم بگویم امروز ۷۰ درصد پرسنل آن بیمارستان از سمت پشت این مرکز درمانی رفت و آمد میکنند و کمتر از خیابان پاسداران، در حالی که قبلا از این سمت میرفتند و میآمدند، وقتی دلیل را هم میپرسم همه به اتفاق پاسخ میدهند «اتاق مادر شماست آنجاست و ما این روزها نمیتوانیم دوریاش را تحمل کنیم و این روحیه را نداریم که از کنار آن اتاق رد شویم و مادرت را نبینیم». روزی نبود که هر کدام از همکاران سری به مادرم نزنند و با صحبت نکنند، بعضیها مشکلات و درد و دلشان را با او در میان میگذاشتند و مادر آن قدر شوخطبع بود که مدیر بیمارستان هم در مراسم روز پرستار امسال به این اذعان میداشت و میگفت « ما همه او را مادر خود میدانستیم و روزی نمیشد من هم به ایشان سر نزنم».
امروز ساعت ۷و ۲۰ دقیقه بود که سری به اتاق مادرم زدم و دیدم دو تا از پرستاران بیمارستان آنجا هستند و میگویند که خیلی ناراحت هستیم که دیگر خانم قیامتی نیست و آمدیم و یادی از ایشان کنیم. خیلی از افراد را به واسطه مادرم شناختم که قبلا نمیشناختم، او رابطه خیلی قوی با مردم داشت و وقتی امروز بعد از شهادتش از خوبیهایش میگویند من افتخارم میکنم که چنین مادری داشتم.
من جانشین مسوول پایگاه هستم، مادرم در شرایط کرونا وقتی موضوع کمکهای مومنانه پیش آمد، سنگر ابتدایی را در پایگاه ما در این خصوص بنا کرد، او کمکهای زیادی میکرد و کمکهایی را جمع میکرد و از طریق پایگاه توزیع میکردیم. امروز اردوهای جهادی این پایگاه به نام «شهید گلنار قیامتی» برگزار میشود. او میگفت «میلاد جان تا میتوانید دست مردم را بگیرید، این دنیا ارزشی ندارد که مدام به فکر جمع کردن مال باشید، زندگی خودتان را بسازید و تا حدی هم دست نیازمندان را بگیرید و مبادا از کسی غافل باشید»، خدا را شاهد میگیرم که این صحبت مادر آویزه گوشم شده تا کارهایی را در حد توانم انجام دهم. همیشه تاکید میکرد «روزی نزد خدا سرافرازی که اگر نیازمندی را دیدی اول او را سیر کنی و بعد خودت را، به درد نمیخورد خودت سیر باشی و دیگران گرسنه» اینها همه نصیحتهای مادرم است.
پدرم هم دست خیر داشت، وضعیت مالیاش که خیلی خوب بود خرج ۳۰ تا ۴۰ خانواده را میداد، کسانی که زندان بودند یا خانوادههای بیسرپرست را حمایت میکرد، تنهایی چیزی از گلویش پایین نمیرفت، هرچیزی میخرید بیرون نمیخورد میآورد خانه تا باهم بخوریم که امیدوارم این خلق و خو را ما هم تا آخر داشته باشیم و بتوانیم راه آنها را ادامه دهیم.
دیروز جلسه بنیاد شهید بود و خادمان امام رضا(ع) هم بودند، آنجا به خادمان علی ابن موسی (ع) گفتم «مادرم پرچمی افراشته که ما هم باید آن را برافراشته نگه داریم، کاری کنیم بگویند فرزند شهید قیامتی است». اگر تا دیروز خطایی انجام میدادم کسی مرا نمیشناخت امروز عنوان فرزند شهیده قیامتی را یدک میکشم و اگر کاری کنم، شرمنده مادرم خواهم شد. این موضوع را حتی به خواهران و برادرم گوشزد میکنم.
امروز وضعیت کرونا در بیمارستانهای استان خیلی بهتر شده، البته اینطور نیست بیماری تمام شده باشد اما به نسبت وضعیت بهتر شده. دیروز بیمارستان سینا ۵۲ بیمار فعال داشت و چند نفری هم در «ای سی یو» بستری بودند و بیمارستان بهشتی هم چند بخش را به خاطر کرونا تعطیل کرده است اما اینکه بگوییم کرونا از بین رفته، اینطور نیست و هنوز با ماست و باید رعایت کنیم و به موقع واکسینه شویم. امیدوارم مردم پروتکلهای بهداشتی را رعایت کنند چون متاسفانه این رعایتها باز هم کم شده است. میدانیم که حتی افرادی هم واکسینه شدند اما به دلیل عدم ایمنی نسبی جامعه فوت کردند و کنترل این شرایط منوط به آن است همه واکسینه شویم و حتی امروز دز سوم را هم بزنیم که نگرانی از موج ششم وجود دارد.»
انتهای پیام/89026/