کرمان

مهربانی عاشقانه «عموقاسم» به روایت فرزند شهید کرمانی/ نمی‌دانستیم چه الماسی در کف داریم+تصاویر

خبرگزاری فارس – کرمان؛ رابطه صمیمی، مهربانانه و پدرانه حاج‌قاسم با فرزندان شهدا زبانزد است، کسی که برای همه فرزندان شهدا پدری کرد، پای صحبت‌های فرزندان شهدا که می‌نشینی از کوچک تا بزرگ همه خاطره‌ای ماندگار و شیرین دارند از سردار، همه از آرامشی می‌گویند که حاج‌قاسم به آنها می‌داد.

فرزندان شهدای کرمان هم که ویژه‌تر با حاج‌قاسم ارتباط داشتند و اما در این بین خانواده شهید محمدعلی مسعودی‌راد که سال 65 در عملیات کربلای پنج به شهادت رسید ارتباط‌شان متفاوت و صمیمانه بود با حاج‌قاسم و خانواده‌اش، «زهرا مسعودی‌راد» دختر این شهید بزرگوار در گفت‌وگویی با خبرنگار فارس روایتی شیرین و به‌یادماندنی داشت از این ارتباط، او گفت: حاج‌قاسم وقتی بچه‌های شهدا را می‌دیدند به وجد می‌آمدند و می‌خواستند خیلی آنها را خوشحال کنند و خدا خواسته بود که ارتباط ما با خانواده حاج‌قاسم به این شکل بود و ما نمی‌دانستیم چه الماسی در کف داریم.

زهرا مسعودی‌راد فرزند شهید محمدعلی مسعودی‌راد هستم، پدرم سال 65 در کربلای پنج شهید شدند من چهار سال و پنج ماه داشتم، در حد خودم دو سه تا خاطره یادم هست، پدرم خیلی مردم‌دار بودند یعنی من در کودکی این را متوجه شدم یکسری برادرم در کوچه با یکی از بچه‌های همسایه بحث کرده بود که با گریه آمد خانه، پدرم گفتند چه شده و برادرم موضوع را گفت، پدرم بلند شد و وقت نهار بود پسر همسایه را هم آورد خانه و سر سفره غذا این دو نفر را با هم آشتی داد.

 

حاج‌قاسم زنده‌تر از همیشه/ بعد از شهادتشان خیلی بیشتر هوای ما را دارند

حاج‌قاسم از مرحله سر زدن خیلی بالاتر بودند زمانی که دقیقا جنگ تمام شد من یک دختر دبستانی بودم پایان جنگ ایشان منزل ما آمدند وقتی وارد شدند فکر کردیم بابا آمدند، وقتی می‌رفتیم مدرسه همه بچه‌ها با پدرهایشان می‌آمدند و وقتی ایشان از در وارد شدند با یک ذوق و شوقی ما را در آغوش گرفتند که ما هم با خوشحالی می‌گفتیم آخ‌جون بابای ما هم آمد و همین کلمه را تکرار می‌کردیم، چند جلسه اول که می‌آمدند منزل ما به ایشان می‌گفتیم می‌شود ما به شما بگوییم بابا که حاج‌قاسم به ما گفتند به من بگویید عمو.

ما خیلی با ایشان خاطره داریم خاطره‌هایی که ده سال پیاپی بود تا زمانی که ایشان کرمان بودند، پنجشنبه و جمعه منزل ایشان بودیم ایشان قنات‌ملک «زادگاه سردار سلیمانی» که می‌رفتند، می‌آمدند درب منزل ما و می‌گفتند برویم قنات‌ملک و حتی بدون هماهنگی می‌آمدن و ما را همراه خودشان بیرون می‌بردند.

همه جا همراهشان بودیم و همان حرفی که زده بودیم که می‌شود به شما بگوییم بابا، حاج‌قاسم آنقدر مهربان بودند که هر چه بگویم کم گفتم، الان هم غمی در دلمان هست ولی ما نپذیرفتیم که ایشان رفته چون دلیلش این هست که ایشان بعد از شهادتشان خیلی بیشتر از زمان حیاتشان هوای ما را دارند که ما غمی اگر به دلمان وارد می‌شود تک‌تک فرزندان شهدا اگر غمی به دلمان وارد می‌شود حاج‌قاسم ما را در می‌یابد و پیام ناراحتی ما را می‌‌دهد و راهکار می‌دهد و در واقع حاج‌قاسم زنده‌تر از همیشه شده است.

 

خاطره شیرین کتاب‌خوانی با عمو قاسم و توصیه ماندگار ایشان

خاطرات خیلی شیرین از حاج‌قاسم در ذهنم مانده است که اگر بخواهم بگویم به اندازه 30 سال باید خاطره تعریف کنیم و همه در ذهنم مانده و همه هم شیرین است، در یکی از این خاطرات، یک روز ایشان در اتاق خودشان نشسته بودند که کتابخانه هم داشت و عمو میهمان که داشتند داخل این اتاق می‌بردند ما هم که هر پنجشنبه و جمعه منزل عمو بودیم، یک اخلاقی هم که داشتند در زمانی که ما در منزل ایشان بودیم به بچه‌هایشان سپرده بودند که به ایشان نگویند بابا و حتی نزدیک ایشان بروند که این را بعدها من فهمیدم چون هیچ‌وقت نمی‌دیدیم که وقتی ما منزل ایشان هستیم بچه‌هایشان روی پای ایشان بنشینند.

ایشان داخل اتاق کتاب می‌خواندند و به ما گفتند شما سرگرم بازی باشید ما خیلی ایشان را دوست داشتیم من رفتم پشت در و در را نیمه‌باز کردم و دیدم دارم کتاب می‌خوانند، ولی حاج‌قاسم حواسشان بود بعد دوباره برگشتم و دوباره رفتم سرک کشیدم زیرچشمی نگاهی کردند و گفتند کار داری عمو؟ گفتم نه همینجوری و نگاهشان می‌کردم گفتند دوست داری بیا داخل گفتنم اگر شما اجازه بدهید.

خیلی حرمت ایشان را نگه می‌داشتیم ایشان هم عاشقانه فرزندان شهدا را دوست داشتند، به من گفتند، می‌توانی بیایی داخل به شرط اینکه کتاب بخوانی و من گفتم چشم، رفتم داخل آن موقع دبستانی بودم روی مبل آن طرف‌تر نشستم که حاج‌قاسم گفتند چرا دور نشستی بیا کنار من، بلند شدم، گفتند برو یک کتاب بردار بیار و من رفتم یک کتاب برداشتم، یادم هست اسم کتاب بود یَثرب و رفتم نشستم و عمو کتاب را از من گرفتند و گفتند اسم کتاب را برای من بخوان و من گفتم یُثرب، گفتند نه، گفتم یِثرب گفتند نه بعد گفتند عمو چرا کتابی که اسمش را بلد نیستی برمی‌داری و گفتند زهراجان این کتاب خیلی برات سنگین هست، وقتی می‌گویم کتاب بردار یعنی در حد خودت بردار بعد من خندیدم و گفتم نه عمو من کتاب «حجاب شهید مطهری» را خواندم این که چیزی نیست بعد گفتند چی؟ گفتم کتاب حجاب شهید مطهری را خواندم گفتند تو این کتاب رو خواندی؟ گفتم بله، ایشان گفتند تو که سنی نداری بعد من را در آغوش گرفتند و سر من را بوسیدند و گفتند خب همون هست که دخترم اینقدر حجاب قسنگی دارد.

من آنجا یک نکته‌ای را عمو گفت، برای همیشه در ذهنم ماند، گفتند عمو اگر می‌خواهی پیشرفت کنی و در جامعه به جایی برسی کتاب زیاد بخوان که همه جا حرف برای گفتن داشته باشی و ما به گفته عمو گوش کردیم و از کودکی کتابخوان شدیم و واقعا راست گفتند که اگر می‌خواهی حرف برای گفتن داشته باشی باید خیلی کتاب بخوانی.

 

بوسه شیرین عمو به پسرم/اصرار من برای عکس گرفتن

عمو قاسم یک روز به دیدار ما آمده بودند، که این دیدار سه تا چهار ساعت طول کشید من پسرم «آقا محمدصدرا» بغلم بود، لباسش تمیز نبود و عمو قاسم نگاهش می‌کرد، گفتند بده بغل من، گفتم اجازه بدهید لباسش رو عوض کنم، بعد می‌دهم بغل کنید عمو، محمدصدرا را از بغل من گرفتند و کشیدند تو بغل خودش و گفتند همینجوری بده به من همینجوری شیرینه و محکم بچه را بوسیدند جوری که من خودم اینطوری فرزندم را نبوسیده بودم.

یک روزی هم آمده بودند منزل ما وقتی خواستند بیرون بروند من اصرار کردم که عکس بگیریم ایشان گفتند عکس که گرفتیم خیلی زهرا خانم، من اصرار کردم و گفتم خواهش می‌کنم صبر کنید من دوربین را بیاورم و ایشان صبر کردند، وقتی دوربین را آوردم به همسر و دامادمان گفتم من و خواهرام تو عکس می‌‌خواهیم باشیم، یکی از شما از خودگذشتگی کند از ما عکس بگیرد، عمو قاسم یک نگاهی به من کردند مثل یک پدری که با دخترش صحبت می‌کند و گفتند عمو… زهرا و لبشان را گاز گرفتند، من نگران بودم الان بگویند خودت عکس بگیر ولی گفتند حالا خودت برو تو کوچه همراه من را صدا بزن بیاید از ما عکس بگیرد و این عکس را همراهشان از ما گرفتند.

خدا خواسته ارتباط ما با ایشان اینگونه باشد/ما نمی‌دانستیم چه الماسی در کف داریم

حاج‌قاسم وقتی بچه‌های شهدا را می‌دیدند به وجد می‌آمدند و می‌خواستند خیلی آنها را خوشحال کنند و خدا خواسته بود که ارتباط ما با خانواده حاج‌قاسم به این شکل بود و ما نمی‌دانستیم چه الماسی در کف داریم. برای ما چون همیشه با ایشان بودیم انگار بابای ما بود و عادی شده بود و ما فکر می‌کردیم ایشان مایملک ما هستند در صورتی که متعلق به کل دنیا بودند و ما خبر نداشتیم و ایشان خیلی محبت داشتند نسبت به ما و خودشان ما را خیلی دوست داشتند و دلیلشان را هم خودشان می‌دانستند و خدای خودشان. کار جالب ایشان این بود که ما را می‌بردند خانه‌شان و ارتباط عاطفی برقرار شده بود وقتی که عمو نبودند و یا ماموریت بودند و ما نمی‌توانستیم تحمل کنیم، خودمان به منزل ایشان می‌رفتیم.

 

وقتی خبر شهادت عمو را شنیدم انگار به سر خودم شلیک کردند

روز شهادت ایشان، صبح جمعه وحشتناکی بود، بعد از نماز خوابیده بودم برادرم زنگ زدند به من و گفتند که شما چکار می‌کنید، گفتم خیلی خسته هستم، خوابیدم، دیدم گریه می‌کند، گفتم چرا گریه می‌کنی، گفت بلند شو گفتم برای چی؟ چیزی شده؟ گفت پاشو حاج‌قاسم را زدند، همانجا وقتی گفت زدند عمو رو انگار توی سر خودم شلیک شد، رفتم سمت تلویزیون و شبکه خبر را زدم که دیدم سخنرانی حاج‌قاسم را در اروند پخش می‌کند که گفتند شهادت را نصیب ما کن، حالم بد شد و از خود بیخود شدیم.

در آن لحظه زنده نبودیم، بلند شدم و در خیابان‌ها می‌چرخیدم آمدیم بیت‌الزهراء دیدم بچه‌ها جمع شدند و برادر خودم هم پشت تریبون است و همه گریه می‌کردند، جگرم سوخت و تحمل نکردم، رفتیم سمت منزل عمو حسین (برادر حاج‌قاسم) آنجا هم از در وارد شدم همانجا حالم بد شد و رفتم منزل و بعد هم گلزار شهدا رفتم و شما تصور کنید مرغ پر و بال شکسته مگر چکار می‌کند؟

انتهای پیام/3388/ق/ع


نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا