کار برای خدا خستگی و خواب نمیشناسد
به گزارش خبرگزاری فارس از شیراز، این قافله عمر عجیب می گذرد و آنچنان سریع که برهم زدن پلکی شده است.
در گرما گرم درگیری در ارتفاعات ریشن مجاور شهر حلبچه در عملیات والفجر 10 بودیم. تقریبا منطقه تثبیت شده بود و شکست سهمگینی را لشکر بعثی ها پذیرفته بود که ناگهان یکی از جنایات جنگی را صدام دیوانه در تاریخ بنام خودش ثبت کرد.
با تهدید و تطمیع خلبانان را وادار به بمباران شیمیایی حلبچه ترغیب کرد. جهنمی شده بود که هنوز گاهی کابوس دیدن آن مظلومان تکه پاره شده و خفه شده از سیانور در ذهنم زنده است دیوانه وار به دنبال مهمات و نیرو بودم.
لشکر فجر در ارتفاعات ریشن جلو پاتک های سنگین دشمن ایستادگی می کرد و سایر یگان ها همگی درگیر کار خودشان بودند. در کنار قرارگاه حاج قاسم را دیدم و با دست اشاره کرد به طرفش بروم دستم را گرفت و گفت بیا بالا کار مهمی داریم هر چه اصرار کردم نیرو هامان در خط چیزی در اختیار ندارند و اشک بود که امانش نمی داد.
سراغ یکی دو خانه روستایی رفتیم چه فاجعه ای بود 7 نفر عضو یک خانواده؛ جای دیگر عروس و دامادی و خانه ای دیگر پیر مردی که از سر کار آمده و نصفه چای دستش بود خفه شده بودند. یادم رفت دنبال چه کاری آمده بودم حلبچه و از حاجی خجالت می کشیدم که چگونه اجساد را روی دوش می کشید و سر جاده می گذاشت.
لحظات سختی و فشار روحی سختی داشتم که لب های آسمانیش را باز کرد و خنده ای تلخ و با صدایی که پژواک عجیبی در مغزم ایجاد کرد گفت: خسته شدی دلاور منم خودم فرمانده یگانم ولی اینها باید جمع آوری شوند وگرنه فردا همه این منطقه آلوده اجساد می شود.
حالا خیالم راحت هست که سر جاده یک با غیرت دیگر آنها را دفن می کند و…
به یاد داستان های صدر اسلام و سجایای اخلاقی رزمندگان و ارتش اسلام افتادم که در عین جنگ و دشمنی واضح و جنایات مختلف اخلاق و وظیفه شرعی را زیر پا نمی گذارد.
آنها با تانک از روی بچه های ما گذشتند و خدا داند که در سوسنگرد و بستان و شلمچه جنایت ها کردند.
با سرعتی عجیب به نزدیکی قرارگاه رسیدیم و با تدبیری برق آسا چند وانت مهمات و دو سه گروهان را جور کرد و نگاهی عجیب انداخت و برق شادی را در من دید گفت: خسته ای خودم باید بیام.
یک فرمانده لشکر که یگانش پس از چند شبانه روز جنگیدن باید به استراحت و سازماندهی می پرداخت پشت فرمان نشست و مهمات و نیروی کمکی را رساند.
درگیری امان نمی داد هرچه اصرار کردم شب را در سنگرها بمانید با خنده ای ریز نقش و از گوشه چشم ترکش خورده اش چشمکی زد و دستش را بالا آورد و گفت کار برای خدا خستگی و خواب نمی شناسد و آنچه در توان داریم باید به پای این جنگ بریزیم که تمام شود و زیر لب زمزمه کرد:
«جانان من اندوه لبنان کشت ما را بشکسته داغ دیریاسین پشت ما را» و امروز پس از چهل سال می بینیم که بر سر پیمانش ماند و در راه آرزو و هدف مقدسش چه ها که نکرد و ما که مدیونیم از این راه و رسم جدا نشده و تلاش کنیم قاسم باشیم.
انتهای پیام/م