خوزستان

خانه‌هایی که روی شانه کوه‌ها لرزید/ روایتی از اندوه اندیکای بی‌سرپناه

خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: ساعت شش و ده دقیقه‌ی دوازدهم مهر، توی تخت‌ها، در مسیر اداره یا شاید هم پشت میز کارمان بودیم که دنیا تکان خورد، کمی هم لوستر، شاید هم کتابی از قفسه افتاد و چند ثانیه سرمان گیج رفت و تمام؛ اما چند کیلومتر آنطرف‌تر از شهر و در فراز و فرود خانه‌هایی که روی شانه‌‌ی کوه‌های خوزستان سنگینی می‌کرد، ترس، زَهره‌ی زن و بچه‌ها را ترکاند و آشوب به آغوش طبیعت دویدند.

فکر می‌کردند اجنه سنگ‌ خانه‌هایشان را تکان می‌دهند و رنگ به رویشان نمانده بود اما پیرترها به حکم تجربه میدانستند که قهر طبیعت اینبار به نام زلزله برای خانه‌خرابیشان آستین بالا زده و بیرحمانه، آوار، قسمتشان خواهد شد.

اندوه خانه‌ها

در بخش چلوی شهرستان اندیکا خبری از برج‌ها و پنت‌هاوس‌ها نبود، اینجا حتی خبری از خانه‌های چند واحدی و سرامیک و آجر و تیرآهن هم نبود و همه‌ی مفهوم خانه در سنگ‌هایی خلاصه میشد که بازوی تنومند مردان عشایر از دل کوه کنده و با تنه‌ی درختان، کنار هم نگه داشته بودند تا سرپناهی از تب گرما و سوز سرما برای خانواده‌هایشان ساخته باشند اما زلزله همه‌ی رویاها را در کمتر از صدم ثانیه آوار کرد و تنها سرمایه‌ی عشایر با خاک یکسان شد. سنگ‌ها هم بی‌هیچ حس تعلقی دوباره به آغوش مادر حقیقیشان یعنی کوه برگشتند!

سنگ‌های زاویه‌دار، زیرانداز و آسمان، سرپناهشان شد؛ بغض‌ها ترکید، دام‌ها رم کردند و چوپان‌ها در تحیر بودند؛ «چه کسی به کمک ما می‌آید؟ اصلا مگر می‌دانند که زمین و آسمانمان یکی شده؟ بچه‌ها از سرما یخ می‌زنند! زن پا به ماه را چه کنیم؟ اگر برف آمد چه؟» اما نمی‌دانستند که روزگار برایشان امیدی در اوج ناامیدی تدارک دیده و مردانی از تبار سلمان فارسی در راهند تا عمامه از سرها بیفکنند و در فروپاشی جغرافیاها، شریک رنج‌های محلیشان شوند.

 

 

فریادرس

میگفت بنده‌ی خدا اما بچه‌های گروه جهادی بلاغ‌المبین، محمدفاضل صدایش می‌زدند؛ محمدفاضل خدادادی. دور ایستگاه صلواتی غلغله بود؛ صدا به صدا نمی‌رسید و هرچقدر که می‌خواستم یک جا برای مصاحبه یقه‌شان کنم زیربار نمی‌رفتند. چندباری امیرحسین را صدا زد تا شانه‌ی تخم‌مرغ را به جان ماهیتابه بیندازد اما نمی‌شنید، توپ فوتبال را گرفته بود و در آن یک تیکه‌ زمین ناهموار با پسربچه‌ها معرکه به پا کرده بودند.

روغن، داغ شده بود و مردهای عشایر آه‌شان را به تن سیگار می‌زدند؛ میگفتند نسل اندر نسل همینجا و بین همین وحشت کوه‌ها ریشه دواندیم، ولی حالا که خانه‌خراب شدیم دل بکنیم و برویم؟ صحیح که زنده زنده دستمان از دنیا کوتاه است اما عشایر هم خدایی دارند به وسعت آسمان که دستشان را می‌گیرد.

امیرحسین همانطور که نفس نفس میزد قاشق را از دست محمدفاضل کشید: «شرمنده، خواستم روحیه‌ی بچه‌ها عوض شود، هنوز خیلی‌هایشان از ترس خانه‌هایی که روی سرشان آوار شد شب‌ها خودشان را خیس می‌کنند!» محمدفاضل بسته‌ی آب‌میوه‌ها را باز کرد: «خوبی ماجرا اینجاست که فامیلت فریادرس است اما به فریادِ همه میرسی الا من! نمک بزن، بدو پسر»

میهمانی

هیچ‌کس بیکار نبود و هرکس به اندازه‌ی توانش کاری میکرد. شانه و قیچی را برداشته بود و موهای پریشان پیرمرد را جفت‌وجور میچید. ضبط صدا را بدون جلب توجهش فعال کردم: «آقای خدادادی، چه شد که آمدید؟ همه طلبه‌ایید؟»

چندبار دور سر پیرمرد چرخید و فوت کرد تا موهای چیده از صورتش بریزد: «خب همه‌مان طلبه‌های حوزه علمیه امام خمینیِ شعبه دو تهرانیم؛ حاج آقا مرادی، مدیرمان را می‌گویم، تا دیدیم به رفتن همت کرده به پروبالش پیچیدیم که ما هم با شما می‌آییم و قسمت شد که نوکری کنیم.

خیلی سریع خودمان را به اندیکا رساندیم. یکی از روستاهای کاملا تخریب شده، سرشط بود؛ حالا من می‌گویم تخریب و شما یک چیز دیگر میشنوی اما همه‌ چیز زیروزبر شده بود و حتی یک خانه و یک سقف برای زیرش نشستن نمانده بود. یک ساعت تمام توی هایلوکس نشسته بودیم و در اضطرابِ سختی راهِ کوه تقلا می‌کردیم که به روستا رسیدیم.

اما این شروع ماجرا بود، ما زبانی که در دهان نمی‌چرخید و مردم، چشم‌های نگرانی که به دست‌هایمان خیره شده بود. چطور سر صحبت را باز می‌کردیم؟ لباس‌هایشان خاکی و چهره‌هایشان تکیده بود، آدمیزاد هرچقدر هم بلبل‌زبان باشد بین این همه ویرانی، کلمه کم می‌آورد اما ناگهان ورق‌ها برگشت و حالا این مردمِ رنجورِ زلزله‌زده‌ی بی‌خانمان بودند که با آغوشی باز برای پذیرایی از ما آستین بالا می‌زدند!»

بختیاری‌ها

یک بوس آبدار از کله‌ی سرحال شده‌ی پیرمرد گرفت و لباسش را تکاند او هم با دعایی خیر و نگاهی پر از امید بدرقه‌اش کرد. آقای خدادادی به سمت یکی از طلبه‌ها که در جابه‌جایی وسایل به زن‌ها کمک میکرد برگشت: «سریع‌تر حاج‌آقا، کار را اگر بعد از زیاد زمین ماندن انجام دهی از دهن می‌افتد ها!» و همه بلند بلند خندیدند. تلفن را نزدیک‌تر آوردم و بین هیاهوی آماده کردن ناهار برای عشایر، روی میز ایستگاه صلواتی هلش دادم: «خب بعدش چه شد؟»
حواسش جمع بود که سیب‌زمینی‌ها را دقیق برش بدهد، خندید و سری تکان داد: «چه شد؟ شرمنده‌مان کردند خواهر، شرمنده! اول به بهانه‌ی چایی ما را تا نزدیکی چادرشان کشاندند، ما هم گفتیم اول کار جهادی چه بهتر که پای دردودلشان بنشینیم تا ابعاد بحران دقیق‌تر دستمان بیاید اما هنوز به دو قدمی چادر نرسیده دیگر نفهمیدیم چه شد و یک بُز را جلوی پایمان زمین زدند! کُپ کرده بودیم و هاج و واج بهشان زل زدیم: «این چه کاری بود آخر؟ آن هم توی این شرایط بغرنج که شما دارید» اخم کردند و دستی به سیبیل‌هایشان کشیدند: «اگر زیر آوار و زخمی و خونی هم بودیم، صدای قدم‌های مهمان که می‌آمد بلند می‌شدیم به میهمان‌داری.»

ما با هم غریبه بودیم، حتی هم‌استانی یا هم‌شهری هم نبودیم، ما تهرانی و آن‌ها خوزستانی اما ایل بختیاری آن شب ورود، طوری سنگ‌تمام گذاشت که تمام معادله‌ها به هم ریخت و مدام از خودمان می‌پرسیدیم که ما برای کمک آمده‌ایم یا این بندگان خدا؟!»

اربعین

آقای فریادرس پیرمردها را ردیفی کنار هم چیده بود و پاهایشان را ماساژ میداد، یکی از طلبه‌ها با خنده از کنارش گذشت: «همه را برق بگیرد امیرحسین را جَو؛ اینجا را هم کربلا کردی حاجی؟» چشم‌وابرویی بالا انداخت و به مشت‌ومال ادامه داد: «کل ارض کربلا و کل یوم چی داداش؟ عاشورا» با دست اشاره شد که یک پماد پیروکسیکام تازه برایش باز کنم، همه جا بوی اربعین میداد و انگار موکب اینبار توی کوه‌ها برپا شده بود! کفش‌ها را کمی آنورتر چیدم که توی دست‌وپا نباشد: «حاج‌آقا، دل‌کندن از تهران و آمدن توی این مناطق صعب‌العبور حتما باید دلیلی داشته باشد، نه؟» روی پای پیرمرد خم شد تا زخمش را پانسمان کند: «سقف که ریخت پایش آسیب دید، روزی دو بار باید پانسمانش را عوض کنم. چی پرسیدید؟ آهان دل کندن از تهران؟ نه خواهر من، دل ما بندِ تهران نبود که بخواهد با کنده شدن کم بیاورد. طلبه که باشی یعنی مرد جهاد، حالا یک جا میدان، علم و قلم است، یک موقع هم میدان جهاد، ایستادن کنار برادران بختیاریمان. امسال جا ماندم از اربعین و مدام از روزگار گله میکردم اما نمیدانستم خدا اینچنین کربلایی را برای ما جامانده‌ها رقم زده. الحمدلله، هزار هزار بار الحمدلله، انشالله که آقا سیدالشهدا از ما راضی باشد.»

زن جوان، سنگ فیروزه‌ای چشم‌زخم را به موهای نوزاد صورتی‌اش گره زد و برایمان چای آورد: «خدا خیرت بدهد قوم و خویش!» با تعجب روبه‌رویش ایستادم: «قوم‌ و خویش؟! حاج‌آقا با شما نسبتی دارد؟» خندید و پسرش را روی دست و در هوا تکان داد: «وقتی که خانه‌هامان آوار شد و نفس‌هامان به شماره افتاد، وقتی که نمی‌دانستیم زنده می‌مانیم یا نه، این برادران آمدند و برایمان آیه خواندند، که خدا گفته با صابران است، که همه در کنار همیم و انما المؤمنون اخوة. ما قوم و خویشیم خانم جان، قوم و خویشی که قرآن محمّد (ص) دور هم جمعمان کرده.»

حاج حسن

هر چند دقیقه بچه‌های گروه یک تلفن را توی دست حاج آقای مرادی می‌گذاشتند و بین این پیگیری تا آن پیگیری فقط یک پلک بر هم زدن فاصله بود، آنقدر پیگیر که صدای مردم اندیکا شدند و رنج‌ها را به گوش رئیس جمهور رساندند. قبایش را درآورد و به یکی از طلبه‌ها سپرد. مردهای عشایر برای هم‌فکری توی ایستگاه صلواتی گروه جهادی که روبه‌روی بخشداری چلو سینه سپر کرده بود جمع شده بودند و طلبه‌ها سراپا گوش تا دردهایشان را مکتوب کنند و پیگیری‌ها جنبه‌ی حقوقی پیدا کند.

به طرف حاج آقای مرادی رفتم که شکلات‌ها را توی مشت‌های ظریف و کودکانه‌ی دختر بچه‌ها مینشاند: «مشکلات زلزله‌زده‌ها حل می‌شود؟» اجازه خواست تلفن را جواب بدهد و بعد از چند دقیقه عذرخواهی کرد: «اینطور نیست که فقط اینجا به کمک نیاز داشته باشند. بخش‌های دیگری هم هستند که به خاطر سختی راه و نبود جاده از چشم‌ها دور مانده‌اند اما تمام تلاش ما این است که به قدر وسعمان تلاش کنیم تا قبل از سرد شدن هوا حداقل مردم اینجا سروسامان بگیرند.» دست دختربچه‌ای که برایش آب آورده بود را بوسید و بغلش گرفت: «هلال احمر و مجموعه‌های دیگر کمک کرده‌اند اما حجم خرابی بالا و منطقه خیلی وسیع است و حقیقتا نیازمند یک همت جمعی هستیم. ما حدود هفده سال است که در منطقه اندیکا فعالیت جهادی داریم و به شدت محروم هستند اما همین مردم محروم و ساکن در دورافتاده‌ترین مناطق کوهستانی، وقتی که بعد از زلزله به دیدنشان رفتیم به اندازه‌ای گرم و صمیمی از ما پذیرایی کردند که حتی فراموش کردیم این بندگان خدا بی‌خانمان شده‌اند.

 

 

پیگیری‌های خوبی صورت گرفته و خودمان هم اقداماتی را مثل آب و برق و جاده انجام داده‌ایم. دو ماه پیش، بله، همین حدودها بود که آبرسانی را به دو روستای بلند علوا و منگژی را نیز انجام دادیم اما زلزله و ویرانی خانه‌ها کار را سخت‌تر و این مردم را درمانده‌تر کرده است؛ امیدوارم که قبل از فصل برف و باران بتوانیم سرپناهی برایشان جفت‌وجور کنیم.»

 

 

دو تا از دخترهای جوان برای شیر گرفتن از بز چموششان در تقلا بودند؛ دود هیزم سوخته با عطر چای کوهستان هم‌آغوش شده بود و زندگی، دست‌وپا شکسته میان این سنگ‌های ناموزون و خانه‌های ویران جریان داشت. طلبه‌ها صف عشایر را برای نماز آماده می‌کردند و آسمان، ناگهان رعدوبرق کوچکی زد که همه‌ی دل‌ها را لرزاند. ریحانه، دختر سه‌ساله‌ی ایل توی آغوش مادرش مچاله شد و صدای تکبیر توی کوهستان پیچید. هیچ سقفی نبود اما ردیف مردان عشایر و طلاب شکوه عجیبی داشت که قلم در برابرش کم می‌آورد. انگار حق با آن زن جوان بود، همه‌ی ما قوم و خویشیم! قوم و خویشی که قرآن محمّد (ص) دور هم جمعمان کرده؛ هرچند خسته، هرچند رنجور، هرچند بی‌خانمان و زلزله‌زده.

انتهای پیام/


نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا