«به امید دیدار» روایتی از یک سپیدپوش سلامت
به گزارش خبرگزاری فارس از رشت، راضیه حسینی کارشناس بیهوشی شاغل در اتاق عمل توراکس و جراحی عروق بیمارستان رازی رشت است.
این عضو نظام پرستاری گیلان از مجموعه خاطرات خدمتی خود، روایتی را برای ما نقل کرده که مرور آن خالی از لطف نیست.
این مدافع سلامت سپیدپوش برای فارس نوشته است: یادم هست اولین باری که مشهد برای زیارت حرم رفتم با اردوی دانشگاه بود، بعد از زیارت موقعِ برگشت از صحن، رو به گنبد طلایی گفتم: خداحافظ آقا، که همان لحظه یکی از خدام با آن پرهای رنگی زد به پشتم و با لبخند گفت: هیچ وقت به اقا نگو خداحافظ! بگو: به امید دیدار.
بعد از آن تمام سالهایی که مشهد دانشجو بودم، موقع برگشتن از حرم در دلم به آقا میگفتم: به امید دیدار و دیگر اسم امام رضا علیهالسلام با جملهی «به امید دیدار» برایم عجین شده بود.
امروز شیفت CPR هستم و یکی از روزهای داغ تابستون ۱۴۰۰ هست، آنقدر گرم هست که داخل لباس ایزولهام رد عرق را متوجه میشوم و سه لایهی ماسکم کاملا خیس عرق شدند! کووید دوباره پیک زده است! با یک چشم بر هم زدن همهی بخشها پر شدند از بیماران کووید. به من زنگ زدند یک بیمار کووید را ببرم ICU.
دوان دوان خودم را میرسانم و میبینم که یک خانم جوان هست که دو دستی چسبیده به رزرو بگ ماسک اکسیژن، اقایی کنارش هست که موهایش را مرتب میکند و از آن چشمهای نگران میتوان متوجه شد که همسرش هست.
پرستار میآید کنارم و ارام به من میگوید که مادر با ارزش هست و هنوز یک هفته از زایمانش نگذشته است! یک لحظه دلم شکست چون تمام کسانی که با این وضع جسمی روانه ICU شده بودند نتوانسته بودن از پس کرونا بربیایند! ولی خب آدمی به امید زنده است.
با امبولانس بیمار را به ICU بردیم. موقع برگشتن همسرش پشت در از من پرسید: خانمم خوب میشود، مگر نه؟! مثل همیشه که جوابی برای بهبودی از کرونا ندارم، بهش گفتم: توکل به خدا، چند روز اینده هر وقت میرفتم ICU حواسم بهش بود که ببینم وضعش چطور است، با اینکه وی را نمیشناختم اما دلم میخواست حالش را بپرسم. هر روز زیر دستگاه تهویه غیرتهاجمی خستهتر از روز قبل بود! او هر روز از خستگی و تلاش بیاثرش برای نفس کشیدن سرش خمیدهتر میشد و من هر روز بیشتر دلم برایش میسوخت، فکر بچهاش که هنوز چند روز است به این دنیا امده! فکر همسرش که از پشت در ICU تکان نمیخورد!
یک شب که شیفت شب بودم از ICU تماس گرفتند و گفتن سریع بیا! دلم لرزید کهای وای خودش هست! تمام راه رت از ساختمان چهار تا ICU را دویدم! بازدمم از پشت ماسک باعث شده بود تمام عینکم را بخار بگیرد.
در تلاش برای تمیز کردنش بودم و همین که وارد سالن ICU شدم دیدم که خودش است! یاد بچگیام افتادم که وقتی ماهی قرمز کوچولوام از تنگاش میفتاد بیرون همینقدر برای آب تقلا میکرد که الان مادر قصهی ما برای هوا تقلا میکند!
پر از ارست بود و همه دور تخت برای احیا اماده بودند! سریع اینتوبهاش کردم و اون همینطور به سمت ارست میرفت. همه چشم به مانیتورش دوخته بودند ولی اثری از بهبودی نبود! در واقع دیگر ریهای براش باقی نمونده بود که اکسیژن به وی کمک کند!
تقریبا چهل دقیقه گذشت که ارست کرد، همهی پرستاران ICU با جان و دل نوبتی ماساژ میدادند. نه زور دارو و نه زورِ تلاشِ بچه ها، هیچکدام به کرونا نمیرسید! با هزار التماس و خواهش همسرشگان پوشید و داخل شد. کار سخت و سختتر شد! اشکها و دعاهای همسرش که یک بند امام رضا علیهالسلام را صدا میکرد با صدای اسیستول دستگاه شوک قاطی شده بود! CPR از چهل دقیقه هم گذشت ولی هیچکس دلش نمیامد ختم را اعلام کند و همینطور بچهها عرقریزان ماساژ میدادند.
هیچ وقت آن لحظه را فراموش نمیکنم که تقریبا بعد از یک ساعت، ختم CPR اعلام شد و همسرش به ما میگفت: تو رو خدا پاهایتان را میبوسم باز هم ادامه بدهید! بالای سر خانمش بودم. یک دست امبوبگ داشتم و یک دستم روی مانومتر اکسیژن بود! دلم نمیآمد ببندمش و اون همینطور به ما التماس میکرد و ما رو به امام رضا علیهالسلام قسم میداد که ادامه بدهیم! من به عنوان یه بیهوشی که همیشه بالای سر مریضها هستم گاهی خیلی خوب چهره مریضها را به خاطر نمیآورم اما همیشه اخرین نگاهی که در چشمهایش بود را به خوبی در یادم خواهد ماند. چشمهایش پر از زندگی بود اما حیف که نفس یاریاش نکرد!
چشمهایش را با دستایم بستم در حالی که چشمهای خودم از غم داغ شده بودند! داشتم از بالای تخت یک راه برای خارج شدن دست و پا میکردم که همسرش خودش را نزدیک خانمش کرد و بهش میگفت: یعنی خداحافظی کنیم؟
یک لحظه ماتم برد! در دلم گفتم: مثل امام رضا علیهالسلام که نباید به آن بگویید خداحافظ! اینجا هم نگویید خداحافظ! بگوید به امید دیدار! به نظرم مادرها هیچوقت نمیمیرند بلکه از بالای آسمان چشم از بچههایشان برنمیدارند.
از کنار تخت از زیر تمام سیمها و لولهها خودم را آزاد کردم، با قلبی شکسته و چشمی اشک آلود از ICU خارج شدم. نصفههای شب هست، هوا خنکتر شده است، ماه کامل در حال تابیدن است. به یاد آن بچهی چند روزه افتادم که مادرش را ندیده از دست داد! در قلبم خیلی برایش دعا کردم، مطمئنم خداوند مراقبش است.
انتهای پیام/۸۴۰۰۸