این فرمانده بلندپایه سپاه، کابوس اسرائیل بود /راز میخهایی که در کمد حاج حسن بود
این فرمانده بلندپایه سپاه، کابوس اسرائیل بود /راز میخهایی که در کمد حاج حسن بود
به گزارش خبرگزاری recive، درست مثل شکستن شیشه عطر! «شهادت پدرم، مثل شکستن شیشه عطر بود…عطری که همه جا را فرا گرفت». این تعبیری است که همسر شهید طهرانی مقدم از زبان دخترش زینب خانم میگوید. حالا بعد از ۱۳ سال، با عملیات وعده صادق، بوی این عطر تا هزاران کیلومتر دورتر هم رفته و مشام بچههای غزه را هم پر کرده است.
بنا به روایت فارس، به همین مناسبت؛ مهمان خانه پدر موشکی ایران هستیم. «الهام حیدری»؛ همسر شهید و استاد حوزه علمیه نورالزهرا (س) و حوزه علمیه بانو امین، میزبانمان است؛ زنی که یک تنه، نبودنهای حاج حسن را برای فرزندانش جبران کرده است. آمدهایم تا بیشتر از سبک زندگی شهید بدانیم. در این میانه به دو زن میرسیم که نقش مهمی در زندگی و موفقیتهای شهید طهرانی مقدم داشتند؛ مادر و همسرش.
فرماندهای که نگذاشت نیروی خدماتیش به مستاجری برود
خانم حیدری صحبت را با تعریف از دست و دل بازیهای حاج حسن شروع میکند: «عیدها که برای تفریح یا عید دیدنی بیرون میرفتیم، در مسیر یک وقت میدیدیم وسط بلوار دستی از شاخ و برگ بین بوتهها معلوم است و مشغول کار. حاج حسن، پیاده میشد و میرفت سراغ باغبانی که مشغول کار بود. دست میبرد داخل جیب کتش و اسکناسهایی را که نوتر بود به او عیدی میداد. بارها و بارها این اتفاق تکرار شد. مثلا نیمه شب که از مهمانی بر میگشتیم، تا کارگر شهرداری را در کوچه مشغول کار میدید، پیاده میشد، صورتش را میبوسید و به او هدیه میداد. »
صحبتهای حاج خانم که به اینجا میرسد، تکهای از مستند زندگی شهید طهرانی مقدم یادم میآید. در آن مستند نیروی خدماتی حاج حسن تعریف میکرد: «هر بار که برایش چایی میآوردم، به پایم بلند میشد، پیشانیام را میبوسید و از من تشکر میکرد. وقتی متوجه شد که دنبال خانه برای اجاره هستم، برایم وام مسکن تهیه کرد. اجازه نداد به مستاجری بروم. بخش زیادی از پول خرید مسکن را خودش داد و خانه دار شدم.»
برخورد عجیب شهید طهرانی با یک کودک کار
اولین چیزی که به ذهن خطور میکند این است که فرماندهی که مسئولیت به این سنگینی دارد، چطور میتواند انقدر نگاه ریزبینی داشته باشد؟! از نیروی خدماتی و کارگر گرفته تا باغبان، هیچ کس از نگاهش پنهان نمیماند. حاج خانم با یک خاطره ما را بیشتر شگفت زده میکند.
«در جایی از خاطرات دوستانش آمده نیمه شب از ماموریتی برمیگشتند. حاج حسن، شب گذشته نخوابیده بود. از فرط خستگی پشت ماشین کیفش را زیر سرش گذاشت و خوابید. به چهارراهی که رسیدند با صدای ضربهای به شیشه بیدار شد. چشمش که به کودک کار افتاد، دست در جیب کرد و چک پول ۵۰ هزار تومانی را به کودک داد. راننده با تعجب پرسید اصلا متوجه شدید چقدر پول به بچه دادید؟ حاج حسن گفت: برای من مهم بود که یک لحظه هم شده موقع گرفتن پول شاد باشد و شادیش را ببینم.»
مرد موفق، اول در محیط خانواده موفق است
با شنیدن وصف این همه محبت حاج حسن، به ذهنمان میرسد مردی که انقدر به فکر بقیه است، حتما باید زنش به قول جوانهای امروزی پایه مهربانیهایش باشد. همسر شهید جوابمان را میدهد: «همه ش در فکر این بود که دیگران را شاد کند. همیشه میگویم مرد موفق، مردی است که اول در محیط خانواده موفق باشد، بعد در دایره دوم و الی آخر. خانواده باید به هم متصل باشند. بچهها مهر و محبت را میبینند و یاد میگیرند. حاج حسن آدمها را برای خودشان دوست داشت. ما با هم رشد کردیم و بزرگ شدیم. من خیلی از ایشون یاد میگرفتم.»
راز میخهایی که در کمد حاج حسن بود
نظم حاج حسن انقدر چشم گیر بوده که حاج خانم دلش نمیآید، از این نکته بگذرد. کمی چهرهاش در هم کشیده شده و میگوید: «شبی که حاج آقا به شهادت رسید منزل ما پر از جمعیت بود. بعضیها عنوان کردند شاید از بینظمی یا بیدقتی این اتفاق افتاده است. دخترم فاطمه جان آن موقع در مقطع راهنمایی درس میخواند. دستشان را گرفت و سر کمد حاج حسن برد. بسیار منظم بود. کارهای شخصیاش را خودش انجام میداد. حتی مرتب کردن لباسهایش. میخهای ریزی به دیوار کمدش زده بود و تسبیحهایی که برایش سوغاتی میآوردند به میخها میزد. طوری لباسهایش را تا میکرد که انگار در طبقات بوتیک، لباس چیده شده. همانطور هم فایلهای ذهنش مرتب بود. کفشها و لباسهای ورزشیاش بسیار منظم در کمدش چیده شده بود.»
من ورزش پیرزنی دوست ندارم
وقتی حرف از ورزش میشود، تصویری که در ذهنمان نقش میبندد، عکسهای کوهنوردی حاج حسن است. با حاج خانم که مطرح میکنم، گل از گلش میشکفد و با خنده میگوید: «وقتی میگفتم از این تپه بالا برویم میگفت: من ورزش پیرزنی دوست ندارم. با یاد آوری این جمله از ته دل میخندد و با ذوق از همسر ورزشکارش میگوید: «درکوهنوردی، فوتبال و شنا و دوچرخه سواری هیچ کس به پایش نمیرسید. یک سکانس در مستند «خط نورانی» است که دوستانش با ماشین میآیند و حاج حسن کنار ماشین میدود. همیشه میگفت: در جسم توانا انسان میتواند تعالی پیدا کند. در کوهنوردی بیشتر قلهها را زیر پا گذاشته بود.»
نوعروسی که در یک اتاق ۱۲ متری زندگیش را شروع کرد
خانم حیدری به روایت شروع زندگیاش به حاج حسن که میرسد کمی مکث میکند و میگوید: «من چهار سال اول زندگیام را در یک اتاق ۱۲ متری با مادرشوهرم زندگی میکردم. حتی بعد از اینکه مستقل شدیم همیشه در تمام مسافرتها همراه ما بودند. ایشان در منزلشان خیریه داشتند. چنین شخصیتی که خودش فرمانده جبهه بود و کمک به جبهه میکرد، میتوانست چنین پسرانی را تربیت کند. مادر مقتدر میتواند پسر مقتدر تربیت کند.»
هر چه بیشتر از مادر شهید میشنویم، پازل ذهنمیمان از شهید طهرانی مقدم کاملتر میشود. حرف حاج خانم حق بود. این پسر مقتدر که نامش کابوس اسرائیل شده است، فقط در دامن چنین زنی میتوانست رشد کند و جان بگیرد.
حاج خانم از معصومه سپهری؛ نویسنده کتاب شهید طهرانی مقدم یاد میکند و میگوید: «او عکسی را برای چاپ در کتاب انتخاب کرده که یک طرف من و طرف دیگر مادر حاج حسن کنارش نشسته است. زیر عکس نوشته دو زن مقتدری که دو بال حاج حسن بودند. شاید بتوانم بگویم ۶۰ تا ۷۰ درصد از شخصیت من توسط مادرشوهرم شکل گرفته است.
ایشان به تنهایی با خیاطی کردن، بچهها را بزرگ کردند. شخصیت حاج حسن بیشتر توسط خواهر بزرگترشان شکل گرفت. دانشجو بودند و تابستان کار میکردند حاج حسن و برادرانشان هم تابستانها کار میکردند. مادرشوهرم خادم جبهه و جنگ بود. بیشتر فرماندهان سپاه ایشان را میشناختند. با اینکه یک بار داغ فرزند دیده بود با شهادت حاج حسن بیشتر از بین رفت.
کرواتهایی که عاقبت به خیر شدند
خانم حیدری همچنان از خاطرات مادر شوهرش میگوید: «در سالهای اول زندگی حاج آقا هم نبودند و ایشان همه خاطرات جبهه را برای من تعریف میکردند. چند کامیون برنج و چند تن ماهی میخریدند و در کانتینرهای بزرگ یخچال دار برای رزمندگان میبردند.» صحبت که به اینجا میرسد حاج خانم با ذوق میگوید: این که هزینه خرید این کمکهایی که برای جبهه میبردند را از کجا تامین میکردند هم شنیدنی است.
با خنده میگویم: «ما یادمان هست. سن و سالی ازمان گذشته.» ولی از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان وقتی تعریف کردند تا به حال این مدل کمک جمع کردن برای جبهه را نشنیده بودیم. حاج خانم کمی جا به جا شد. تازه سر ذوق آمده است. با لبخند میگوید: «مادرجون با کروات، گوله ابریشمی، عروسک و. . برای جبهه کمک جمع میکردند. » ما انگار فقط کلمه کروات را میشنویم. بیاختیار همزمان میگوئیم: «کروات!» حاج خانم میگوید: بله کروات.
خانم خاکباز همراه با مادرجون به خانمها اعلام کردند هر کسی که در خانه کروات دارد و استفاده نمیکند، بیاورد. آن موقعها خانمها با کلاف ابریشم قلاب بافی میکردند. بعضی کلافها گره میخورد و قابل استفاده نبود. آنها را هم جمع میکردند. خانمها از صبح به منزل مادر جون میآمدند هر کسی مشغول کاری میشد. یکی کلاف گره خورده ابریشم باز میکرد آن یکی عروسکهای دست و پا شکسته را ترمیم میکرد. »
ما هنوز ماندیم که با کروات قرار است چه کار کنند که حاج خانم ادامه میدهد: ولی کرواتها کاربردش جذابتر بود. جنسهای خوبی داشت و پایینش هشتی بود.
کرواتها را کنار هم میگذاشتند و دامن میدوختند. دامنها، عروسکها و لباسهای بافتنی را به نفع جبهه میفروختند. » بیاختیار بلند بلند خندیدیم. شاید به ذهن هیچ کس نرسد که از کروات چنین استفاده بهینهای میتوان کرد.
حاج حسن زندگیش را برای اعتقادش گذاشت
به عملیات وعده صادق میرسیم. میپرسم اگر حاج حسن بود آن شب چه حسی داشت؟ حاج خانم جوابی میدهد که اصلا انتظارش را نداشتیم: «حاج حسن اصلا تا به حال زنده نمیماند. یعنی بعد این همه سال و این همه اتفاق حتما شهید میشد.» با اصرار میخواهیم حس خودشان را بدانیم: «شما به عنوان خانوادهای که اسرائیل عزیزترین کسشان را گرفته چه حسی داشتید؟
یکی اینکه دوست داشتم خودش بود و این لذت را میبرد. چون آرزویش بود. خیلیها آرزو دارند ولی چه کسی در مرحله عمل ۳۰ سال از زندگی، بچه و خانواده میگذرد و زندگیاش را برای اعتقاد و آرزویش میگذارد. دوست داشتم بود. گرچه حتما، الان هم هست و میبیند. »
دستهای شهدا، موشکها را همراهی میکردند
دلش نمیآید حس خودش را نگوید. نمیخواهد این عملیات را تنها به نام همسرش بزند. دوست دارد تمام شهدایی که گمنام، برای این لحظه شادی و غرور هم وطنانمان تلاش کردند، سهیم باشند. میگوید: «احساس میکنم همه شهدا دست به دست هم دادند تا این پیروزی به دست بیایید، اگرچه حاج حسن به عنوان فرمانده یا ابداعگر موشک مطرح است ولی در پشت پرده نیروهای غیبی به نام شهدا هستند.
آن شب که اعلام میکردند که این موشکها از کربلا و نجف میگذرد من واضح حس میکردم شهدا با دستهایشان موشکها را گرفتند، میبرند و به هدف میزنند. تمام شیاطین آن شب با تمام قوا کار میکردند که این اتفاق نیفتد. یک خطای محاسباتی همه چیز را به هم میزد. ولی شهدا کمک کردند و این اتفاق نیفتاد و هیبت اسرائیل شکسته شد. » به خدا اعتماد داشته باشیم، نه فقط اعتقاد
حاج حسن از وقتی به مراسم نامزدیاش هم نرسید، تکلیف همسرش روشن شد که این مرد، با بقیه فرق دارد. سختیها را با صبوری به جان خریده بود. خانم حیدری موقع شهادت همسرش، خودش ماند و ۴ فرزند قد و نیم قد که کوچکترینشان فقط ۵ و نیم سال داشت. ولی برایمان سوال است واقعا در زندگی این زن، زمانی رسیده که انقدر سخت بگذرد که بگوید کاش همسرم شهید نشده بود؟
حاج خانم میگوید: «من هیچ وقت نمیگویم چرا رفته؟ به چند دلیل. یکی اینکه وقتش رسیده بود. کسی که کنکور شرکت میکند و این همه تلاش کرده مگر بعد قبولیاش ناراحت میشویم؟ حاج حسن ۳۰ سال تلاش کرد تا به جایی که میخواست رسید. پس من چرا باید ناراحت شوم از اینکه به جایگاهی که میخواهد رسیده است؟ دلتنگی جای خود دارد و احساس شخصی است، ولی اگر بر اثر تصادف یا بیماری از دنیا میرفت من دلم میسوخت.
کسی که تمام زندگیاش را برای خدا وقف کند خدا عزتش میدهد. آن موقع اگر حاج حسن نبود واقعا نبود. یک ماه نبود. دوماه، سه ماه نبود. ولی الان واقعا هست. وقتی حاج حسن شهید شد فقط یک دخترم ازدواج کرده بود، من به تنهایی دختر و پسرم را به خانه بخت فرستادم خیلی سخت بود ولی کسی که با خدا معامله کند خدا به او توانایی میدهد. ما باید به خدا اعتماد داشته باشیم نه فقط اعتقاد.
۲۷۲۱۵